گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

چو بی شاه شد سوی شهر آن سپاه

خروش آمد از کوی و بازارگاه

سپاهی و شهری برآمد بهم

گروهی ز شادی، گروهی ز غم

خروشی برآمد ز ایوان کوش

که زارا، یلا، شاه پولادپوش

بتانش همه پرده برداشتند

غریو از بر چرخ بگذاشتند

ز خوبان همه شهر غلغل گرفت

گل تازه و مشک و سنبل گرفت

سپاهی و شهری شدند انجمن

جوانان و پیران همه رایزن

که ما از پس شاه چین چون کنیم

وگر دیده و دل پُر از خون کنیم

ز ما شهر نتوان ستد هیچ کس

نگهداشت باید شب و روز و بس

که مُردن به شهر از برِ شاه خویش

به از زنده در دستبدخواه خویش

ز بهر زن و بچّه و جان و چیز

بکوشیم چندان که نیروست تیز

برآن بر نهادند مردم دو بهر

که رزم آورند و بدارند شهر

به دروازه ها بخش کردند باز

سپاهی و شهری که بُد رزمساز

به دروازه ها لشکر انبوه شد

ز جوشن سر باره چون کوه شد

سری را سپردند از آن هر دری

درفشی برافراخت هر سروری

همه باره شد سرخ و زرد و بنفش

ز بس گونه گون پرنیانی درفش