گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

بر این داستان دگر دار گوش

نگه کن به کردار و بازار کوش

ز کوش فریبنده دیگر سخن

چنین ساخت داننده مرد کهن

چو بشکست ایران سپه را بدرد

سوی ماوراالنّهر آغاز کرد

از او شاه مکران چو آگاه شد

دژم گشت و شادیش کوتاه شد

پذیره شدش با سران سپاه

یکی مایه ور برد گنجش به راه

از اسبان تازی و دیبای چین

ز تخت و ز تاج و کلاه و نگین

هم از خوردنی برد چندان ز شهر

که یک ماه لشکرش را بود بهر

ز مکران گذر کرد بی جنگ و جوش

بشد با سواران پولادپوش

همی رفت تا خاور و تیره میغ

گرفت آن همه مرزها را به تیغ

چنین تا به دریای خاور رسید

سراپرده ای نو بدان لب کشید

مر او را چنین گفت گوینده ای

به دریا شب و روز پوینده ای

که شاها، یکی جایگاه است خوش

در این ژرف دریا از او سرمکش

جزیره ست با آبهای روان

نشستنگهی از در خسروان

پر از میوه و سایه ی بید و سرو

همه کوه نخچیر و کبک و تذرو

بهار و خزان سربسر گل بود

ز طاووس و درّاج غلغل بود

روان بر سر سبزه و بوی و رنگ

نه تیمار شیر و نه بیم پلنگ

چو بشنید از او شاه وارونه خوی

کشیدش بدان جایگه آرزوی

درآمد به دریا و برشد به کوه

بزرگان چین از پسش همگروه

برآن کوه بر کان پیروزه یافت

همان زر که مانند آتش بتافت