بر این داستانِ دگر دار گوش
نگه کن به کردار و بازار کوش
ز کوش فریبنده دیگر سخن
چنین ساخت داننده مرد کهن
چو بشکست ایران سپه را به درد
سوی ماوراالنّهر آغاز کرد
از او شاه مکران چو آگاه شد
دژم گشت و شادیش کوتاه شد
پذیره شدش با سران سپاه
یکی مایهور برد گنجش به راه
از اسبان تازی و دیبای چین
ز تخت و ز تاج و کلاه و نگین
هم از خوردنی برد چندان ز شهر
که یک ماه لشکرش را بود بهر
ز مکران گذر کرد بی جنگ و جوش
بشد با سواران پولادپوش
همی رفت تا خاور و تیره میغ
گرفت آن همه مرزها را به تیغ
چنین تا به دریای خاور رسید
سراپردهای نو بدان لب کشید
مر او را چنین گفت گویندهای
به دریا شب و روز پویندهای
که شاها، یکی جایگاهست خوش
در این ژرف دریا از او سرمکش
جزیرهست با آبهای روان
نشستنگهی از در خسروان
پر از میوه و سایهٔ بید و سرو
همه کوه نخچیر و کبک و تذرو
بهار و خزان سربسر گل بود
ز طاووس و درّاج غلغل بود
روان بر سر سبزه و بوی و رنگ
نه تیمار شیر و نه بیم پلنگ
چو بشنید از او شاه وارونهخوی
کشیدش بدان جایگه آرزوی
درآمد به دریا و برشد به کوه
بزرگان چین از پسش همگروه
برآن کوه بر، کان پیروزه یافت
همان زر که مانند آتش بتافت