گنجور

 
ایرانشان

خوش آمدش بنشست بر کوه ژرف

پس افگند از آن شهر سنگی شگرف

بسی رنج بردند زآن چارماه

سرکنگره ش برکشید او به ماه

رخامین یکی سنگ بر پای کرد

سر پیکر خویش را جای کرد

کف دست او باز کرده ز هم

بر او بر نبشته یکی بیش و کم

که این چهره ی کوش گردنکش است

که هنگام پیگار چون آتش است

ستاننده ی تاج شاهان به گرز

گشاینده ی خاور از فرّ و برز

بر آنجا نوشت آنچه خود کرده بود

همان شهر کاو بر سر آورده بود

بپرداخت از او مرد و زن سی هزار

کشاورز و بازاری و پیشه کار

ز کشور بیاورد و در شهر کرد

به مایه ز هر چیزشان بهر کرد

خورش داد و گاو و خر و گوسفند

به بازاری و مردم کشتمند

نهادند کوشان بدان شهر نام

برآورده ی کوش جوینده کام

که چینی همی خواندش فرونه

به انبوه شهری ز بار و بنه

سر سال فرمودشان تا همه

شود پیش آن پیل مردم رمه

پرستش کنان پیش آن پیکرش

ستایش نمایند بر افسرش