گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

فریدون ز گفتار او گشت شاد

دلش تازه تر گشت و رخ بر گشاد

بفرمود نستوه را ساختن

سپاهی گزید از سر تاختن

ز گنجش بداد آن که در خورد بود

سلیح سوار دلاور چو دود

سپهبد ز درگاه از آن سان شتافت

که باد بزان گرد او درنیافت

از آن، تازیان آگهی یافتند

سوی شاهشان تیز بشتافتند

چو آن آگهی سوی کنعان رسید

رخش گشت ماننده ی شنبلید

بدانست کز بهر او تاخته ست

چنان لشکری کینه کش ساخته ست

ز کار پدر یکسر آگاه بود

که آزرده از وی دل شاه بود

شکسته سپاهش بدان سان دوبار

که خیره شد از وی دل روزگار

از این راز کنعان بترسید سخت

بیابان گرفت و رها کرد رخت

سوی حضرموت و بیابان شتافت

سپهبد بیامد مر او را نیافت

چو بنگاه برجای بگذاشتند

سپاه و سپهدار برگاشتند

وز آن جا به درگاه گشتند باز

سپهبد چنین گفت با شاه راز

که کنعان به راه بیابان گریخت

گریزی کجا تیر و ترکش بریخت

بیابان چنان کاندر او آب نیست

دد و دام را اندر او خواب نیست

از آن راه مردم نیابد گذر

نه شیر ژیان و نه مرغ به پر

بویژه که ناساخته شد به راه

چنان دادن که در راه گردد تباه