گنجور

 
ایرج میرزا

بدینجا چون رسید اشعارِ خالص

پریشان شد همه افکارِ مخلص

که یا رب بچّه‌بازی خود چه کارست

که بر وی عارف و عامی دُچارست

چرا این رسم جز در مُلکِ ما نیست

وگر باشد بدینسان بَرمَلا نیست

اروپایی بدان گردن فرازی

نداند راه و رسم بچّه بازی

چو باشد مُلکِ ایران محشرِ خر

خرِ نر می‌سِپوزَد بر خرِ نر

شنید این نکته را دارایِ هوشی

برآورد از درونِ دل خروشی

که تا این قوم در بندِ حجابند

گرفتارِ همین شَیءِ عِجابَند

حجابِ دختران ماه غَبغَب

پسرها را کند همخوابۀ شب

تو بینی آن پسر شوخست و شنگست

برایِ عشق ورزیدن قشنگست

نبینی خواهرِ بی معجرش را

که تا دیوانه‌گردی خواهرش را

چو این محجوبه آن مشهودِ عامست

نه بر عارف، نه بر عامی مَلامَست

اگر عارف در ایران داشت باور

که باشد در سفر مترِس میسر

به کونِ زیر سر هرگز نمی‌ساخت

به عبدی جان و غیره دل نمی‌باخت

تو طعمِ کس نمیدانی که چونست

والّا تف کنی بر هر چه کونست

در آن محفل که باشد فرجِ گلگون

ز کون صحبت مکن گُه میخورد کون

ترا اصلِ وطن کس بود کون چیست

چرا حبِّ وطن اندر دلت نیست

مگر حسِّ وطن خواهی نداری

که کس را در ردیفِ کون شماری

بگو آن عارفِ عامی نما را

که گم کردی تو سوراخِ دُعا را

بود کون کردن اندر رأی کس کن

چو جلقی لیک جلقِ با تعفّن

خدایا تا کی این مردان به خوابند

زنان تا کی گرفتارِ حجابند

چرا در پرده باشد طلعتِ یار

خدایا زین معّما پرده بردار

مگر زن در میانِ ما بشر نیست؟

مگر زن در تمیزِ خیر و شرّ نیست؟

تو پنداری که چادر ز آهن و روست؟

اگر زن شیوه زن شد مانع اوست؟

چو زن خواهد که گیرد با تو پیوند

نه چادر مانعش گردد نه روبند

زنان را عصمت و عفّت ضرورست

نه چادر لازم و نه چاقچورست

زن روبسته را ادراک و هش نیست

تآتر و رِستوران ناموس‌کُش نیست

اگر زن را بود آهنگِ چیزی

بود یکسان تآتر و پای دیزی

بِنَشمد در تهِ انبارِ پِشگِل

چنان کاندر رواقِ برجِ ایفل

چه خوش این بیت را فرمود جامی

مِهین استادِ کُل بعد از نظامی:

«پری رو تابِ مستوری ندارد

در ار بندی سر از روزن درآرد»