بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را
من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را
ز مشتاقان اگر تاب سخن بردی نمیدانی
محبت می کند گویا نگاه بی زبانی را
کجا نوری که غیر از قاصدی چیزی نمیداند
کجا خاکی که در آغوش دارد آسمانی را
اگر یک ذره کم گردد ز انگیز وجود من
باین قیمت نمی گیرم حیات جاودانی را
من ای دریای بی پایان بموج تو در افتادم
نه گوهر آرزو دارم نه می جویم کرانی را
از آن معنی که چون شبنم بجان من فرو ریزی
جهانی تازه پیدا کرده ام عرض فغانی را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از تمایل عمیق خود به درک عشق و حضور الهی سخن میگوید. او داستانی را به واسطهی عشق و محبت روایت میکند و به ارتباط میان دلسوزی و خاموشی اشاره دارد. شاعر به تشبیه مراجعه میکند و میگوید که نوری که میبیند فقط پیامآور است و خاکی که در آغوش دارد، نشانهای از آسمان و روح بزرگ است. او بیان میکند که اگر حتی ذرهای از وجودش کم شود، حاضر نیست حیات جاودانی را با بهایی پایینتر دریافت کند. او به خود به عنوان دریایی بیپایان از عشق اشاره میکند که در امواج آن غوطهور شده و از معنای عمیق عشق و وجود جدیدی که پیدا کرده، میگوید.
هوش مصنوعی: میتوان گفت که من با شوق و اشتیاق خود، داستانی را درباره آرزوی جهانیان طولانی و پرمحتوا بیان کردهام.
هوش مصنوعی: اگر از میان عاشقان قادر به شنیدن سخن بودی، نمیدانستی که محبت چه معنا دارد، چون به نظر میرسد که چشم بیزبان نیز میتواند احساسات را بیان کند.
هوش مصنوعی: کجا نوری که فقط پیامآور است، و هیچ چیز دیگری نمیداند، و کجا زمینی که در آغوش خود، آسمانی را در بر دارد.
هوش مصنوعی: اگر حتی یک ذره از انگیزه و وجود من کم شود، راحت حاضر نیستم بهای حیات جاودانی را بپردازم.
هوش مصنوعی: من در دریا و وسعت بیپایانت غرق شدهام، نه به دنبال گوهری از آرزوها هستم و نه به دنبال نقطهای مشخص برای خروج از این دریا.
هوش مصنوعی: وقتی که شبنم بر جانم میریزد، احساس میکنم که دنیایی جدید در درونم شکل میگیرد و از این تجربه، به وجد میآیم و حس و حال خود را بیان میکنم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس
که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را
ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت
مربّی آنچنان پیری، سزد جوانی را
ز قحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب
[...]
عطارد مشتری باید، متاع آسمانی را
مهی مریخچشم ارزد، چراغ آن جهانی را
چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان
ببیند بیقرینه او قرینان نهانی را
یکی جانِ عجب باید که داند جان فدا کردن
[...]
نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را
دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را
به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را
به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را
چه بادش گر به دلداری دمی با بی دلی داری
[...]
کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را
به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را
سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد
که اعجاز فلانی کرده گویا بی زبانی را
به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است
[...]
از آن چشمی که میداند زبان بیزبانی را
نکویان یاد میگیرند طرز نکتهدانی را
به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی
درازی عیب میباشد قبای زندگانی را
نمیخواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.