گنجور

 
اقبال لاهوری

دوش رفتم به تماشای خرابات فرنگ

شوخ گفتاری رندی دلم از دست ربود

گفت این نیست کلیسا که بیابی در وی

صحبت دخترک زهره وش و نای و سرود

این خرابات فرنگ است و ز تأثیر میش

آنچه مذموم شمارند ، نماید محمود

نیک و بد را به ترازوی دگر سنجیدیم

چشمه ئی داشت ترازوی نصاری و یهود

خوب ، زشت است اگر پنجهٔ گیرات شکست

زشت ، خوب است اگر تاب و توان تو فزود

تو اگر در نگری جز به ریا نیست حیات

هر که اندر گرو صدق و صفا بود نبود

دعوی صدق و صفا پردهٔ ناموس ریاست

پیر ما گفت مس از سیم بباید اندود

فاش گفتم بتو اسرار نهانخانهٔ زیست

به کسی باز مگو تا که بیابی مقصود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode