گنجور

 
اقبال لاهوری

یاد ایامی که بودم در خمستان فرنگ

جام او روشنتر از آئینهٔ اسکندر است

چشم مست می فروشش باده را پروردگار

باده‌خواران را نگاه ساقی‌اش پیغمبر است

جلوهٔ او بی کلیم و شعلهٔ او بی خلیل

عقل ناپروا متاع عشق را غارتگر است

در هوایش گرمیٔ یک آهِ بیتابانه نیست

رندِ این میخانه را یک لغزشِ مستانه نیست