گنجور

 
اقبال لاهوری

شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من

بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من

چون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیاز

قیس را لیلی همی نامند در صحرای من

بهر دهلیز تو از هندوستان آورده ام

سجدهٔ شوقی که خون گردید در سیمای من

تیغ لا در پنجه این کافر دیرینه ده

باز بنگر در جهان هنگامهٔ الای من

گردشی باید که گردون از ضمیر روزگار

دوش من باز آرد اندر کسوت فردای من

از سپهر بارگاهت یک جهان وافر نصیب

جلوه ئی داری دریغ از وادی سینای من

با خدا در پرده گویم با تو گویم آشکار

یا رسول الله او پنهان و تو پیدای من