گنجور

 
اقبال لاهوری

اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی نیست

گدای کوی تو کمتر ز پادشاهی نیست

بخواب رفته جوانان و مرده دل پیران

نصیب سینهٔ کس آه صبحگاهی نیست

به این بهانه بدشت طلب ز پا منشین

که در زمانهٔ ما آشنای راهی نیست

ز وقت خویش چه غافل نشسته ئی دریاب

زمانه ئی که حسابش ز سال و ماهی نیست

درین رباط کهن چشم عافیت داری

ترا به کشمکش زندگی نگاهی نیست

گناه ما چه نویسند کاتبان عمل

نصیب ما ز جهان تو جز نگاهی نیست

بیا که دامن اقبال را بدست آریم

که او ز خرقه فروشان خانقاهی نیست