گنجور

 
اقبال لاهوری

این گنبد مینائی این پستی و بالائی

در شد بدل عاشق با این همه پهنائی

اسرار ازل جوئی بر خود نظری وا کن

یکتائی و بسیاری پنهانی و پیدائی

ای جان گرفتارم دیدی که محبت چیست

در سینه نیاسائی از دیده برون آئی

برخیز که فروردین افروخت چراغ گل

برخیز و دمی بنشین با لالهٔ صحرائی

عشق است و هزار افسون حسن است و هزار آئین

نی من بشمار آیم نی تو بشمار آئی

صد ره بفلک بر شد صد ره بزمین در شد

خاقانی و فغفوری جمشیدی و دارائی

هم با خود و هم با او هجران که وصالست این

ای عقل چه میگوئی ای عشق چه فرمائی