گنجور

 
اقبال لاهوری

بی تو از خواب عدم دیده گشودن نتوان

بی تو بودن نتوان با تو نبودن نتوان

در جهان است دل ما که جهان در دل ماست

لب فروبند که این عقدهٔ گشودن نتوان

دل یاران ز نواهای پریشانم سوخت

من از آن نغمه تپیدم که سرودن نتوان

ای صبا از تنک افشانی شبنم چه شود

تب و تاب از جگر لاله ربودن نتوان

دل بحق بند و گشادی ز سلاطین مطلب

که جبین بر در این بتکده سودن نتوان