گنجور

 
اقبال لاهوری

حلقه بستند سر تربت من نوحه کران

دلبران زهره وشان گل برنان سیم بران

در چمن قافلهٔ لاله و گل رخت گشود

از کجا آمده اند این همه خونین جگران

ایکه در مدرسه جوئی ادب و دانش و ذوق

نخرد باده کس از کارگه شیشه گران

خرد افزود مرا درس حکیمان فرنگ

سینه افروخت مرا صحبت صاحبنظران

بر کش آن نغمه که سرمایه آب و گل تست

ای ز خود رفته تهی شو ز نوای دگران

کس ندانست که من نیز بهائی دارم

آن متاعم که شود دست زد بی بصران