پرسیدم از بلند نگاهی حیات چیست
گفتا مئی که تلخ تر او نکوتر است
گفتم که کرمک است و ز کل سر برون زند
گفتا که شعله زاد مثال سمندر است
گفتم که شر بفطرت خامش نهاده اند
گفتا که خیر او نشناسی همین شر است
گفتم که شوق سیر نبردش بمنزلی
گفتا که منزلش بهمین شوق مضمر است
گفتم که خاکی است و بخاکش همی دهند
گفتا چو دانه خاک شکافد گل تر است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از پاسخگوی خویش درباره مفهوم حیات میپرسد. پاسخدهنده میگوید که حیات را میتوان در شادی و لذت جستجو کرد، هر چند که این لذت ممکن است تلختر از آنچه به نظر میرسد باشد. به رابطهای بین شر و خیر اشاره میکند و بیان میدارد که شناخت خیر بدون شناخت شر ممکن نیست. همچنین درباره شوق به منزلت و کمال سخن میگوید و بالاخره به این نکته اشاره میکند که خاک فقط به خودی خود نیست، بلکه از آن دانهها، گلها میرویند. این شعر به تعبیری عمق زندگی و رابطههای پیچیده میان مفاهیم مختلف را بررسی میکند.
هوش مصنوعی: از کسی که دارای نگاه بلند و عمیقی بود پرسیدم که زندگی چیست. او گفت: زندگی همانند آبی است که اگرچه تلختر از همه چیز است، اما از همه چیز زیباتر است.
هوش مصنوعی: گفتم که این موجود کوچک است و از هر سو بیرون میآید. او پاسخ داد که مثل آتش زاده، شبیه به سمندر است.
هوش مصنوعی: گفتم که طبیعت ناپاک را میتوان به سکوت واداشت. او پاسخ داد که اگر خیر را نشناسی، خود همین ناپاکی است.
هوش مصنوعی: گفتم که علاقهام به سفر او را به منزل میرساند، او پاسخ داد که منزل او همین علاقه و اشتیاق نهفته است.
هوش مصنوعی: گفتم که او از خاک ساخته شده و به خاک هم برمیگردد. او پاسخ داد که مانند دانهای است که وقتی در خاک کاشته میشود، گل زیبا و تازهای از آن میروید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
فریاد من همیشه از این ایر کافر است
ایر است و با عذاب است و سنگر است
وصفش ترا بگویم اگر خورده نیستی
ور خورده ای صفات وی از منت باور است
شمشاد قد و لاله رخ و یاسمین بر است
با سرو و گل به قامت و عارض برابر است
دایم غلام و چاکر یاقوت و شکرم
کو را لب و حدیث ز یاقوت و شکر است
گفتم ز خط و زلف تو بر جان من بلاست
[...]
ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
درد کهنت بود برآورد روزگار
این دردِ تازهروی نگوئی چه نوبر است
شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن
[...]
جان را ز عارض و لب او شیر و شکر است
دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است
هم دل در آن وصال چو با عنبر است مشک
هم جان در آن فراق چو با شیر شکر است
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرشست
[...]
گفتار تلخ از آن لب شیرین نه در خورست
خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است
بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام
کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است
تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.