گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

ماهی بچه‌ای شوخ به شاهین بچه‌ای گفت

این سلسلهٔ موج که بینی همه دریاست

دارای نهنگان خروشنده تر از میغ

در سینهٔ او دیده و نادیده بلاهاست

با سیل گران سنگ زمین گیر و سبک خیز

با گوهر تابنده و با لولوی لالاست

بیرون نتوان رفت ز سیل همه گیرش

بالای سر ماست ، ته پاست ، همه جاست

هر لحظه جوان است و روان است و دوان است

از گردش ایام نه افزون شد و نی کاست

ماهی بچه را سوز سخن چهره برافروخت

شاهین بچه خندید و ز ساحل به هوا خاست

زد بانگ که شاهینم و کارم به زمین چیست

صحراست که دریاست ته بال و پر ماست

بگذر ز سر آب و به پهنای هوا ساز

این نکته نبیند مگر آن دیده که بیناست