گنجور

 
اقبال لاهوری

ماهی بچه‌ای شوخ به شاهین بچه‌ای گفت

این سلسلهٔ موج که بینی همه دریاست

دارای نهنگان خروشنده تر از میغ

در سینهٔ او دیده و نادیده بلاهاست

با سیل گران سنگ زمین گیر و سبک خیز

با گوهر تابنده و با لولوی لالاست

بیرون نتوان رفت ز سیل همه گیرش

بالای سر ماست ، ته پاست ، همه جاست

هر لحظه جوان است و روان است و دوان است

از گردش ایام نه افزون شد و نی کاست

ماهی بچه را سوز سخن چهره برافروخت

شاهین بچه خندید و ز ساحل به هوا خاست

زد بانگ که شاهینم و کارم به زمین چیست

صحراست که دریاست ته بال و پر ماست

بگذر ز سر آب و به پهنای هوا ساز

این نکته نبیند مگر آن دیده که بیناست