گنجور

 
حسین خوارزمی

کدام دل که گرفتار و مبتلای تو نیست

کدام سر که سراسیمه هوای تو نیست

کدام طایر قدسی نشد گرفتارت

کدام جان گرامی که آن فدای تو نیست

کدام سینه نشد آستان درد و غمت

کدام دل هدف ناوک بلای تو نیست

مرا ز گوش چو سود ار حدیث تو نبود

مرا ز دیده چه حاصل اگر لقای تو نیست

بیا بمنظره چشم روشنم بنشین

که خانه دل تاریک بنده جای تو نیست

ترا چو دید دلم شد ز خویش بیگانه

بخویش بسته بود هر که آشنای تو نیست

گریختن ز جفا شرط عاشقی نبود

جفای تو بر عاشق کم از وفای تو نیست

بکس مراد میندیش کام خویش برآر

که کام این دل شوریده جز رضای تو نیست

دهان خویش به مشک و گلاب شست حسین

هنوز گفته او لایق ثنای تو نیست