گنجور

 
حسین خوارزمی

ما را چو عهد خویش فراموش کرده‌ای

گویا حدیث مدعیان گوش کرده‌ای

بر روی زهره خط غلامی کشیده‌ای

چون تار طره زیب بناگوش کرده‌ای

تا قلب عاشقان شکند لشکر غمت

مه را ز مشک سوده زره‌پوش کرده‌ای

سجاده‌ها ز دوش فکندند زاهدان

زان شیوه‌های خوش که شب دوش کرده‌ای

ای ترک نیم مست که ما را به غمزه‌ای

مست و خراب و واله و مدهوش کرده‌ای

جانم فدای جان چنان ساقی‌ای که او

این باده‌ها که از خُم سر نوش کرده‌ای

ما دیگ دل بر آتش سوزان نهاده‌ایم

ای مدعی بگو تو چرا جوش کرده‌ای

از نامرادی من بیچاره فارغی

چون تو مراد خویش در آغوش کرده‌ای

تو طوطی حسین و شکر گفته حبیب

شکر چه حاصل است تو خاموش کرده‌ای

 
 
 
جهان ملک خاتون

یکباره عهد یار فراموش کرده‌ای

دست مراد با که در آغوش کرده‌ای

گفتی حدیث خصم نگیری به گوش و من

دیدم به چشم خویش که در گوش کرده‌ای

ای دل اگر ز دست برفتی غریب نیست

[...]

صائب تبریزی

با زهر چشم خنده هم‌آغوش کرده‌ای

بادام تلخ را چه شکرپوش کرده‌ای؟

داریم چون قبا سربندت هزار جا

ما را چه ناامید ز آغوش کرده‌ای؟

تا چشم را به هم زده‌ای، از سپاه ناز

[...]

بیدل دهلوی

افسانهٔ وفایی اگر گوش کرده‌ای

یادم کن آنقدرکه فراموش کرده‌ای

لعلت‌خموش و دل‌هوس‌انشای‌صد سئوال

آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کرده‌ای

خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه