گنجور

 
حسین خوارزمی

دوش خوردم از شراب عشق او پیمانه‌ای

گشت عقلم بیقرار و بیدل و دیوانه‌ای

آشنایی کرد با من عشق عالم سوز او

گشتم از دین و دل و جان و خرد بیگانه‌ای

روح قدسی مست گردد عقل دیوانه شود

گر کند ساقی مجلس غمزه مستانه‌ای

طعنه کم زن بر من دیوانه ای فرزانه دل

زانکه من بودم در اول همچو تو فرزانه‌ای

رازهای عشق موسی را از این شیدا شنو

قصه لیلی و مجنون نیست جز افسانه‌ای

کعبه دل را تو پرداز از خیال غیر دوست

ورنه خوانند اهل دل آن خانه را بتخانه‌ای

محو شو در یار همچون آینه یکروی باش

گرد خود کم گرد و دوروئی مکن چون شانه‌ای

در میان پاکبازان راه کی یابی حسین

تا نبازی جان خود را در ره جانانه‌ای