گنجور

 
حسین خوارزمی

جان خود قربان به تیغ جان‌ستانش می‌کنم

تا بدین حیلت ببندم خویش بر فتراک او

هر کجا عشقش کشد حاشا که از وی سرکشم

عشق او سیلی است خون آشام و من خاشاک او

خواست عقل کل که داند از کمالش نیم جزو

گشت از این ادراک عاجز فکرت دراک او

گرچه کنجی نیست خالی از فروغ آفتاب

چشم خفاشی ندارد طاقت ادراک او

تا شوم در پیش جانان سرخ رو خواهم مدام

تا بریزد خون جانم غمزه بی باک او

جامه عشقش چو گیرم جامه جان را چه قدر

تا نیندیشم من آشفته دل از چاک او

باک کی دارد ز کشتن در ره عشقش حسین

نیست جز مردن مراد عاشقان پاک او