گنجور

 
حسین خوارزمی

ای در همه عالم پنهان تو و پیدا تو

هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو

با ما چو درآمیزی گویم ز سر مستی

ما جمله توایم ای جان یا خود همگی ما تو

در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده

در دیده هر عاشق هم کرده تماشا تو

پوینده بهر پائی گیرنده بهر دستی

با چشم و زبان ما بینا تو و گویا تو

از نیستی و هستی صد مرتبه افزونی

برتر ز همه اشیا اندر همه اشیا تو

ای عشق توئی عاشق در کسوت معشوقی

هم وامق شیدائی هم دلبر عذرا تو

گه ناز کنی با ما گاهی بنیاز آئی

این هر دو ترا زیبد مجنون تو و لیلا تو

از دیده هر عاقل پیوسته توئی پنهان

وندر نظر عارف همواره هویدا تو

در میکده وحدت از عقل بتشویشیم

در ده قدح باده ای ساقی و صهبا تو

من نقد دل و جان را در پای تو افشانم

گر دست دهد خلوت ای دوست شبی با تو

با غمزه فتانت از بهر حسین الحق

انگیخته ای ای جان صد فتنه به تنها تو