گنجور

 
حسین خوارزمی

هر دم بناز میکشد آن نازنین مرا

ناگشته از کرم نفسی همنشین مرا

آن ترک نیم مست که دارد بغمزه تیر

ز ابرو کمان کشیده و کرده کمین مرا

جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است

بی پرتو جمال تو خلد برین مرا

جنت برای دیدن دیدارم آرزوست

ورنه چه حاصل است از این حور عین مرا

فردا که هر کسی بنشانی شود پدید

داغ غلامی تو بود بر جبین مرا

منت ز آفتاب نیارم کشید از آنک

روشن به تست دیده دیدار بین مرا

نزدیک شد که عشق تو ای جان برآورد

آشفته وار از غم دنیی و دین مرا

جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند

حقا که جبرئیل نزیبد امین مرا

دیوانه گشته ام چو حسین ای پری نژاد

زنجیر نه ز سلسله عنبرین مرا