گنجور

 
حسین خوارزمی

تا من خیال عارض تو نقش بسته‌ام

نقش هوا ز لوح دل خویش شسته‌ام

جستم ز قید هستی و از ننگ عافیت

وز دام آن سلاسل مشکین نجسته‌ام

چون در کمند عشق تو جانم اسیر شد

از بند علم و وسوسهٔ عقل رسته‌ام

تا دست محنت تو گریبان جان گرفت

من دست و دل ز دامن هستی گسسته‌ام

ای مونس شکسته دلان کن عنایتی

از روی مرحمت که بسی دل شکسته‌ام

تو آفتاب دولت و من تیره روزگار

تو عیسی زمانه و من سینه خسته‌ام

خاکم به باد دادی و جانم بسوختی

جرمم همین که دل به هوای تو بسته‌ام

بنمای ماه دولت خود تا به دولتت

آید دو اسبه طالع بخت خجسته‌ام

شد سال‌ها که در طلب وصل چون حسین

من بر امید وعده فردا نشسته‌ام