گنجور

 
اهلی شیرازی

هر چند از وصالت ای آفتاب دورم

یکذره نیست هرگز در دوستی قصورم

چندان رخ تو دیدم کز دیده در دل آمد

اکنون بدیده دل می بینم و صبورم

در غیبت از خیالت جانم حضور دارد

چون در حضورت آیم از غیر بیحضورم

امروز ای پریرخ کز حسن آفتابی

در سایه توام من از خود مساز دورم

از سوز عشق اهلی دل زنده شد چو شمعم

روزی که هم بمیرم خیزد ز خاک نورم