گنجور

 
حسین خوارزمی

دلا اگر نفسی می‌زنی به صدق و صفا

به جان بکوش که باشی غلام اهل وفا

بهر قبیله چه گردی اگر تو مجنونی

بیا و قبله گزین از قبیله لیلا

چو تشنه لب به بیابان هلاک خواهی شد

غنیمتی شمر ای دوست صحبت دریا

اگر تو لذت ناز حبیب میدانی

شفا ز رنج بجوی و ز درد خواه دوا

اگر ستم رسد از دوست هم بدوست گریز

کجا رود بجهان وامق از در عذرا

مجوی جانب جانان ز عقل راهبری

که عشق دوست بود سوی دوست راهنما

میان شب بچراغ آفتاب نتوان جست

که آفتاب هم از نور خود شود پیدا

بپای مورچه نتوان بکوه قاف رسید

برو تو تعبیه کن خویش در پر عنقا

طریق عقل رها کن بعشق ساز حسین

اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا