بگذار تا بمیرم بر خاک آستانش
جان هزار چون من بادا فدای جانش
هر ناوک بلائی کز شست عشق آید
ای دوست مردمی کن بر چشم من نشانش
مهر و وفاست مدغم در صورت جفایش
آب بقاست مضمر در ضربت سنانش
مستی ست در سر من از چشم پر خمارش
شوری ست در دل من از شکر دهانش
جانان مقیم گشته اندر مقام جانم
من از طریق غفلت جویا از این و آنش
اندر فنای کلی دیدم بقای سرمد
وز عین بی نشانی دریافتم نشانش
جرم و فضولی من از حد گذشت لیکن
دارم امید رحمت از فضل بیکرانش
چون خاک راه خواهی گشتن حسین روزی
آن به که جان سپاری بر خاک آستانش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد از این سو گه میفتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
[...]
در گرد خط نهان شد روی عرق فشانش
خط غبار گردید دیوار گلستانش
کوتاه بود دستم تا داشت اختیاری
قالب چو کرد خالی شد بهله میانش
آن شوخ پاکدامن تا لب ز باده تر ساخت
[...]
شاهنشهی که برتر از عرش آستانش
از راه کینه بر خاک افکند آسمانش
ششصد هزار لشکر جمع آمدند یکسر
با تیغ و تیر و خنجر بهر هلاک جانش
قومی زهر کناره، افزون تر از ستاره
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.