حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۱۷

بگذار تا بمیرم بر خاک آستانش

جان هزار چون من بادا فدای جانش

هر ناوک بلائی کز شست عشق آید

ای دوست مردمی کن بر چشم من نشانش

مهر و وفاست مدغم در صورت جفایش

آب بقاست مضمر در ضربت سنانش

مستی ست در سر من از چشم پر خمارش

شوری ست در دل من از شکر دهانش

جانان مقیم گشته اندر مقام جانم

من از طریق غفلت جویا از این و آنش

اندر فنای کلی دیدم بقای سرمد

وز عین بی نشانی دریافتم نشانش

جرم و فضولی من از حد گذشت لیکن

دارم امید رحمت از فضل بیکرانش

چون خاک راه خواهی گشتن حسین روزی

آن به که جان سپاری بر خاک آستانش