گنجور

 
همام تبریزی

سال‌ها باید که چون تو ماهی از دوران برآید

یا چو بالای تو سروی خوش زسروستان برآید

در میان کفر زلفت نور ایمان می‌نماید

پیش زلف کافر تو مؤمن از ایمان برآید

چون تماشا را در آیی ای نگارستان به بستان

نعره‌های عشق بازان از گل خندان برآید

چشم مستت گر نماید التفاتی سوی یاران

بر تو دشواری نباشد کار ما آسان برآید

چشمهٔ خورشید روزی لایق رویت نیفتد

تا قیامت گرچه گرد گنبد دوران برآید

پیش آن لب مانده حیران می‌دهم جان حیف باشد

گر بر آب زندگانی تشنه‌ای از جان برآید

کی همام خسته دل را جان بیاساید زمانی

گر نه بوی مشک‌بوی از منزل جانان برآید