گنجور

 
حسین خوارزمی

نگار من چو بلعل شکر نثار آید

غذای طوطی طبعم سخن گذار آید

دیار دل که خرابست بی شهنشه خویش

بشهریار رسد چون بشهریار آید

شهان پیاده شوند و نهند رخ بر خاک

بدان بساط که آن نازنین سوار آید

در آنزمان که ز اخلاق او سخن گوید

فرشته کیست که باری در این شمار آید

اگر فدای تو ای دلربا نگردد جان

دگر چه فایده زین جان بیقرار آید

هزار فخر کنم هر زمان به بندگیت

مرا ز شاهی عالم اگر چه عار آید

دل مرا که بجای سپند میسوزی

نگاهدار که روزی ترا بکار آید

حسین خاک رهت گشته است میترسد

که بر دل تو از آن رهگذر غبار آید

 
 
 
خاقانی

مرا اگر تو ندانی عطاردم داند

که من کیم ز سر کلک من چه کار آید

هزار سال بماند که تا به باغ هنر

ز شاخ دانش چون من گلی به بار آرد

به هر قران و به هر دو چون منی نبود

[...]

سعدی

مرا چو آرزوی روی آن نگار آید

چو بلبلم هوس ناله‌های زار آید

میان انجمن از لعل او چو آرم یاد

مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید

ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد

[...]

همام تبریزی

چو چشم مست بدان زلف تابدار آید

اسیر بند کمندت به اختیار آید

دلی که در شکن زلف بی‌قرار افتاد

عجب بود که دگر با سر قرار آید

نظر جدا نکند از کمان ابرویت

[...]

امیرخسرو دهلوی

بهار بی رخ گلرنگ تو، چه کار آید؟

مرا یک آمدنت به که ده بهار آید

اگر دو اسپه دواند به گرد تو نرسد

گل پیاده که او بر صبا سوار آید

خیال روی تو از دیده می رود بیرون

[...]

اهلی شیرازی

سرم فدای رهی باد کان سوار آید

سری که خاکره او نشد چه کار آید

تو جلوه یی کن و صد مرغ دل بدام آور

چه حاجت است که طاووس در شکار آید

خوش است گفت و شنید تو بی حکایت غیر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه