گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بهار بی رخ گلرنگ تو، چه کار آید؟

مرا یک آمدنت به که ده بهار آید

اگر دو اسپه دواند به گرد تو نرسد

گل پیاده که او بر صبا سوار آید

خیال روی تو از دیده می رود بیرون

اگرنه از مژه پایش به نوک خار آید

مرا چو موی سرت ساخت چشم جادویت

که موی سر ز پی جادویی به کار آید

هزار کشته به فتراک گیسو آویزان

همی رود چو سواری که از شکار آید

غم تو بار گران است، لیک چون از تست

دلم گران نشود، گر هزار بار آید

تویی مراد دل و کی بود ز آمدنت

مراد خسرو بیچاره در کنار آید؟