گنجور

 
همام تبریزی

در غیرتم که با خود همراز و همنشینی

در آب عکس خود را زنهار تا نبینی

آیینه را نخواهم در صحبتت که زانجا

دانی که تا چه غایت زیبا و نازنینی

آنگه که دیده باشی رویی بدین ملاحت

از خود به سر نیایی با ما کجا نشینی

زلف تو را نگویم عنبر کادب نباشد

با گرد خاک کویت گویم که عنبرینی

خورشید پیش رویت آید به سجده گوید

ای صانعی که از گل خورشید آفرینی

هر کاو لب تو دیده انگشت و لب گزیده

حیران حسن رویت صورت‌گران چینی

گل کیست تا به رویت نسبت کند همامش

یا مشک تا به مویت گوید که همچنینی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode