گنجور

 
همام تبریزی

باز ای مطرب حدیثی در میان انداختی

فتنه‌ای در مجلس صاحب‌دلان انداختی

راز ما را فاش کردی در میان خاص و عام

وین حکایت در زبان این و آن انداختی

عارفان را با پری‌رویان کشیدی در سماع

بلبلان مست را در گلستان انداختی

ای نگار سرو قامت تا به میدان آمدی

با تو هر عاشق که آمد در میان انداختی

فتنه را بیدار کردی زان دو چشم نیم خواب

گفت و گوی عشق بازی در جهان انداختی

گرچه انسانی خدا از نور پاکت آفرید

همچو عیسی عالمی را در گمان انداختی

تا که بشنیدیم بویی های و هویی می‌زدیم

روی بنمودی و ما را از زبان انداختی

عشق نگذارد که شب‌ها دیده را برهم نهیم

خواب‌ها را بر سر آب روان انداختی