گنجور

 
همام تبریزی

نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم

اهل دل را می‌دهد پیغام جنات نعیم

صبح سر بر زد ز مشرق باده پیش آر ای ندیم

یک زمانم بی‌خبر کن تاکی از امید و بیم

مرغ گویا گشت مطرب گو نوایی خوش بزن

یاد ده ما را وفای یار و پیمان قدیم

هر گران جانی نشاید مجلس اصحاب را

با ملیحی شنگ باشد یا سبک روحی ندیم

در چنین موسم که گل‌ها خیمه بر صحرا زدند

گر درون خانه بنشینی بود عیبی عظیم

وصل جانان را غنیمت می‌شمر فصل بهار

فرصتی کز دست شد نتوان خرید اورا به سیم

عالم حسن و ملاحت نیست این میدان خاک

خار می‌ماند به جا و گل نمی‌ماند مقیم

بعد از این ما و گل افشان و سماع و روی دوست

کوس عشق شاهدان نتوان زدن زیر گلیم

صحبت خوبان نباشد بی ملامت ای همام

مدعی را گو که از جاهل نمی‌رنجد حکیم