گنجور

 
حیدر شیرازی

باز ازین واقعه ما را دل و جان می‌سوزد

نه دل ما، که دل خلق جهان می‌سوزد

گوییا آتش دوزخ به جهان در زده‌اند

که دل مرد و زن و پیر و جوان می‌سوزد

چنگ در چنگ مغنی ز درون می‌نالد

شمع در مجلس ما گریه‌کنان می‌سوزد

نه منم سوخته در دهر که از آتش مهر

دل چرخ از غم سلطان جهان می‌سوزد

بوسعید آن شه فرخ‌رخ فرخنده‌وصال

آنکه در ماتم او کون و مکان می‌سوزد

شاه در خاک نهاد این فلک چابک سیر

در همه جایگهی آتش از آن می‌سوزد

عاشق سوخته با انده و غم می‌سازد

حیدر خسته‌دل از عشق فلان می‌سوزد

 
 
 
جهان ملک خاتون

در فراق رخ یارم رگ جان می سوزد

بی تکلّف ز غمش جمله جهان می سوزد

خواستم شرح غم عشق تو دادن لیکن

زآتش دل نتوانم که زبان می سوزد

همچو گل خنده زنی صبحدمی بر حالم

[...]

کوهی

شمع روی تو دلمرا چو بجان میسوزد

آفتاب از دم آتش نفسان می سوزد

بحر از کریه ما در بصدف کرد آورد

لعل از یاد لبت در دل کان می سوزد

کام دل هیچکس از لعل تو هرگز نگرفت

[...]

صائب تبریزی

پایم از گرمی رفتار چنان می‌سوزد

که دل آبله بر ریگ روان می‌سوزد

وادی شوق چه وادی است که طفلی به هوس

گر کند مرکب نی گرم، عنان می‌سوزد

حرم عصمت میخانه چه دارالامنی است

[...]

قصاب کاشانی

نه همین زآتش عشقت دل و جان می‌سوزد

عشق روی تو به آنی دو جهان می‌سوزد

چون زند شعله تر و خشک نمی‌داند چیست

آتش عشق کز آن پیر و جوان می‌سوزد

چون چراغی که به فانوس بسوزد شب و روز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه