گنجور

 
حیدر شیرازی

بتم چو ساغر یاقوت ناب می‌گیرد

گل از حرارت می در گلاب می‌گیرد

از آن نفس که بدیدم به خواب چشم خوشت

گمان مبر که مرا بی‌تو خواب می‌گیرد

مگر ز روی تو یک ذره می‌شود پیدا

که مه هلال شد و آفتاب می‌گیرد

فروغ چهرهٔ خوبت که آب رویم برد

چه آتشی است که در شیخ و شاب می‌گیرد

من از برت نگریزم که الچی غم تو

چو رستم است که افراسیاب می‌گیرد

درون کوی خرابات نیستی، حیدر

به یاد لعل تو جام شراب می‌گیرد

فروغ بادهٔ لعلی درون جام بلور

چو آتش است که از روی آب می‌گیرد

 
 
 
سلیم تهرانی

خراب لعل لبت کی شراب می‌گیرد

که چشم را نمک او چو خواب می‌گیرد

خروش سیل سرشک مرا علاجی نیست

ز سنگ سرمه کی آواز آب می‌گیرد؟

صبا چو وصف می و می‌فروش با گل کرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه