حیدر شیرازی » دیوان مونس الارواح » غزلیات » شمارهٔ ۴۰ - و له ایضا

بتم چو ساغر یاقوت ناب می‌گیرد

گل از حرارت می در گلاب می‌گیرد

از آن نفس که بدیدم به خواب چشم خوشت

گمان مبر که مرا بی‌تو خواب می‌گیرد

مگر ز روی تو یک ذره می‌شود پیدا

که مه هلال شد و آفتاب می‌گیرد

فروغ چهرهٔ خوبت که آب رویم برد

چه آتشی است که در شیخ و شاب می‌گیرد

من از برت نگریزم که الچی غم تو

چو رستم است که افراسیاب می‌گیرد

درون کوی خرابات نیستی، حیدر

به یاد لعل تو جام شراب می‌گیرد

فروغ بادهٔ لعلی درون جام بلور

چو آتش است که از روی آب می‌گیرد