گنجور

 
هلالی جغتایی

در آفتاب رخش آب باده تاب انداخت

چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟

هنوز جلوه آن گنج حسن پنهان بود

که عشق فتنه درین عالم خراب انداخت

قضا نگر که: چو پیمانه ساخت از گل من

مرا بیاد لبش باز در شراب انداخت

فسانه دگران گوش کرد در شب وصل

ولی بنوبت من خویش را بخواب انداخت

بیا و یک نفس آرام جان شو، از ره لطف

که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت

ز بهر آنکه دل از دام زلف او نرهد

بهر خمی گره افگند و پیچ و تاب انداخت

ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر

بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

سپیده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت

به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت

کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک

به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت

سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید

[...]

خواجوی کرمانی

چه بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت

دل شکسته ما را در اضطراب انداخت

بخون دیده ی ما تشنه شد جهان ورواست

که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت

کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق

[...]

جامی

بیا که شاهد بستان ز رخ نقاب انداخت

نسیم در سر زلف بنفشه تاب انداخت

صبا شمیم گل و بوی یار گلرخ داد

مرا و مرغ چمن را در اضطراب انداخت

پی نثار قدوم گل از شکوفه نسیم

[...]

امیرعلیشیر نوایی

بیا که پیر مغان در سبو شراب انداخت

هوای مغبچه دل‌ها در اضطراب انداخت

نه ساقی از خوی رخسار خود چکاند به جام

پی نشاط دل من به می گلاب انداخت

بجست اهل طرب را پی نشاط صبوح

[...]

فضولی

بگل خطت چو نقابی ز مشک ناب انداخت

هزار شاهد فتنه ز رخ نقاب انداخت

مه رخ تو که سر زد خط از خواشی آن

هزار ناوک طعنه بر آفتاب انداخت

دمید تا خط چون شب ز روی چون روزت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه