گنجور

 
هلالی جغتایی

ز من بیگانه شد، بیگاه با اغیار بایستی

چرا با دیگران یارست؟ با من یار بایستی

در آن کو رفتم و از دیدنش محروم برگشتم

بهشتی آن چنان را دولت دیدار بایستی

چه نازست این؟ که هرگز در نیاز ما نمی بینی

ز خواب ناز چشمت اندکی بیدار بایستی

بجرم آنکه در دور جمالت روی گل دیدم

بجای هر مژه در چشم من صد خار بایستی

جفاهای مرا گفتی: چه مقدار آرزو داری؟

بمقداری که خود گفتی، باین مقدار بایستی

بصد حسرت هلالی مرد و یار از درد او فارغ

طبیب دردمندان را غم بیمار بایستی