گنجور

 
هلالی جغتایی

آمده ای بمنزلم، ای مه نازنین، فرو

ماه مگر ز آسمان آمده بر زمین فرو؟

نیست عرق ز تاب می، وقت صبوح بر رخت

ریخته شبنم سحر، بر گل آتشین فرو

چند بخشم بگذری، توسن ناز زیر ران

وه! که دمی نیامدی از سر خشم و کین فرو

چون تو بناز دست خود رقص کنان فشانده ای

ریخته صد هزار جان، عاشق از آستین فرو

بس که ز غصه خون من، جوش کنان، بسر رود

در تب اگر عرق کنم، خون چکد از جبین فرو

خورد هلالی از کفت سیلی رنج و آه و غم

بر سر کس نیامده، رحمتی این چنین فرو