گنجور

 
هلالی جغتایی

من همچو گلزار ارم، گل گل ترا رخسارها

وز آرزوی هر گلی در سینه دارم خارها

گر بی تو بگشایم نظر بر جانب گلزارها

از خار در چشمم فتد گلها و از گل خارها

دی خوب بودی در نظر، امروز از آن هم خوب تر

خوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارها

تو با قد افراخته، ره سوی باغ انداخته

سرو از خجالت ساخته جا در پس دیوارها

مصر ملاحت جای تو، در چار سو غوغای تو

تو یوسف و سودای تو سود همه بازارها

سر در رهت بنهاده ام، دل در هوایت داده ام

من تازه کار افتاده ام، کار منست این کارها

هر دم بجست و جوی تو صد بار آیم سوی تو

هر بار پیش روی تو خواهم که میرم بارها

من، همچو چنگ از عربده، در سینه صد ناخن زده

صد ناله زار آمده، از هر رگم چون تارها

می نوش بر طرف چمن، نظاره کن بر یاسمن

تا من بکام خویشتن بینم در آن رخسارها

ای محرم راز نهان، در پند من مگشا زبان

کز نام و ناموس جهان، دارد هلالی عارها