گنجور

 
هلالی جغتایی

بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم

ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم

دلا، صبری کن و زین سال مرو هر دم بکوی او

کزین بی طاقتی آخر تو رسوا می شوی، من هم

ازین غیرت که: ناگه سایه او بر زمین افتد

نمی خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم

شدم دیوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو

گریبانم ز دست عاشقی چاکست و دامن هم

چه گویم درد خود با کوهکن و دردی که من دارم

نه تاب گفتنش دارم، نه یارای شنیدن هم

شکستی در دلم خاری و می گویی: برون آرم

بدین تقریب می خواهی که ماند زخم و سوزن هم

دل و جان هلالی پیش پیکانت سپر بادا

که ابرویت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم