گنجور

 
حزین لاهیجی

روزگاریست، عقل می کوبد

کنج آسایش اختیارکنم

در به روی جهانیان بندم

کنج آسایش اختیارکنم

سفر دور مرگ، نزدیک است

فکر سامان آن دیار کنم

زر داغی، کنم به کیسهٔ دل

گهر اشک در کنار کنم

دست از خوان آرزو بکشم

به همین خون دل مدار کنم

عشق بازی به خویشتن فکنم

ترک یاران بدقمارکنم

تنگم از شهر، رو به کوه آرم

خانه در سنگ، چون شرار کنم

لیک چون کارها به دست خداست

نتوانم به خویش کار کنم

زین سپس فرصت از خدا طلبم

دیده در راه انتظار کنم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سحاب اصفهانی

گله تا حشر اگر زیار کنم

شرح یک شمه از هزار کنم

چاره ی یأس شد زو عده ی وصل

تا چه با درد انتظار کنم

روزگارم سیه تو کردی و من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه