گنجور

 
حزین لاهیجی

کند گردآوری زلفش، دل شوریده بسیاری

که زندان را نباشد بهتر از زنجیر، دیواری

تغافل می کند تیغ تو تا کی با رگ جانم؟

ز کفر بی سرانجامم، به جا مانده ست زنّاری

خروشی دلخراش از رخنه های سینه می آید

صفیری می سراید در قفس، مرغ گرفتاری

غبار تربتم، در چشم شیران خاک می ریزد

خدنگی خورده ام از کیش مژگان ستمکاری

ز خورشید جهان آرای رخسار نگه سوزش

در آتشخانه ى دل، هر طرف گرم است بازاری

تپان درخاک و خون، چون نیم بسمل جان گسل دارد

دل آزرده را، بیماری چشم جگر داری

حزین ، آخر زیان عشقبازی، سود می گردد

که بازار نگه، گرم است، با خورشید رخساری