گنجور

 
حزین لاهیجی

به حسرت گفت با صیاد خون آغشته نخجیری

به این تفسیده صحرا، آمد آخر آب شمشیری

به عالم هر شبی دیدیم، صبحی در بغل دارد

خروشی سرکن ای مرغ سحر، تا کی نفس گیری؟

چو قمری، روزگاری شد، که طوق بندگی دارم

نمی سازد چرا آزاد سروت، بندهٔ پیری؟

مزن ای آسمان، سنگ ملامت بر سبوی ما

تو هم چون خم درین میخانه، تا هستی، زمین گیری

بگردان شمع من، بر گرد سر پروانهٔ خود را

که دارد کام جانم، ذوق بال افشانی از دیری

به رنگ شمع، بود از رشتهٔ جان تار افغانم

شب عمرم سحر گردید، با آه گلوگیری

بیا ساقی، خمارم می کشد، جامی تصدّق کن

سرت گردم، روا نبود به کار خیر تأخیری

دل آشفته تا بستم به او، از خویشتن رفتم

رَهِ خوابیدهٔ آن زلف را، بایست شبگیری

نباشد احتیاج لاله و گل، برّ مجنون را

ز هر سو می دمد، داغ پلنگی، پنجهٔ شیری

به شورانگیز فریادی، حکیمان را به وجد آرد

دل دیوانه ام در حلقه های زلف زنجیری

حزین از گوشهٔ بیت الحزن افسانه ای سر کن

نوای عندلیبان چمن را، نیست تأثیری