گنجور

 
حزین لاهیجی

به حسرت گفت با صیاد خون آغشته نخجیری

به این تفسیده صحرا، آمد آخر آب شمشیری

به عالم هر شبی دیدیم، صبحی در بغل دارد

خروشی سرکن ای مرغ سحر، تا کی نفس گیری؟

چو قمری، روزگاری شد، که طوق بندگی دارم

نمی سازد چرا آزاد سروت، بندهٔ پیری؟

مزن ای آسمان، سنگ ملامت بر سبوی ما

تو هم چون خم درین میخانه، تا هستی، زمین گیری

بگردان شمع من، بر گرد سر پروانهٔ خود را

که دارد کام جانم، ذوق بال افشانی از دیری

به رنگ شمع، بود از رشتهٔ جان تار افغانم

شب عمرم سحر گردید، با آه گلوگیری

بیا ساقی، خمارم می کشد، جامی تصدّق کن

سرت گردم، روا نبود به کار خیر تأخیری

دل آشفته تا بستم به او، از خویشتن رفتم

رَهِ خوابیدهٔ آن زلف را، بایست شبگیری

نباشد احتیاج لاله و گل، برّ مجنون را

ز هر سو می دمد، داغ پلنگی، پنجهٔ شیری

به شورانگیز فریادی، حکیمان را به وجد آرد

دل دیوانه ام در حلقه های زلف زنجیری

حزین از گوشهٔ بیت الحزن افسانه ای سر کن

نوای عندلیبان چمن را، نیست تأثیری

 
 
 
شاه نعمت‌الله ولی

مرید پیر خمارم که دارد این چنین پیری

غلام همت عشقم که دارد این چنین میری

به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه

ازین سودا که من کردم جهانی یافت توفیری

اگر رند خراباتم که خم باده می نوشم

[...]

واعظ قزوینی

کیم من؟ بیدلی، بیچاره‌ای، از خویش دلگیری!

به آب تیغ خوبان تشنه‌ای، از جان خود سیری!

(ز سر تا پا گنه کارم، ندارم عذر تقصیری

ز چشم افتاده یارم، رفیقان چیست تدبیری؟)

نثار جان بدست و، دیده خواهش بره دارم

[...]

سیدای نسفی

غزال دشت پیمایی بیابان گرد نخجیری

عداوت جوی بی رحمی ز سر تا پای تزویری

جبین از خشم پرچینی کمان از کینه پر تیری

غضب آلوده ابرویی به خون تر کرده شمشیری

بیدل دهلوی

سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تاثیری

کنون از ناله درتاریکی شب افکنم تیری

بجز مردن علاج ما و من صورت نمی‌بندد

تب شور نفسها در کفن دارد تباشیری

فلک بر مایه‌داران من و ما باجها دارد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
هاتف اصفهانی

دل زارم بود در صیدگاه عشق نخجیری

که بر وی هر زمان ابرو کمانی می‌زند تیری

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه