گنجور

 
حزین لاهیجی

نگارین جلوهٔ من، تا به کی هر جا نهی پا را؟

چه خواهد شد اگر بر چشم خون پالا نهی پا را؟

رکاب از مقدمت جایی که گردیده ست نورانی

چرا بر چشم مشتاقان، به استغنا نهی پا را؟

همان از شوق پابوس تو آتش در سرم سوزد

اگر بر تربتم ای شمع بزم آرا، نهی پا را

به راهت لخت دل افشانده ام تا رشک نگذارد

که بر خاک از غرور حسن، بی پروا نهی پا را

چه نقصان می رسد دامان نازت را اگر باری

چو بوی پیرهن، بر چشم نابینا نهی پا را؟

تواند شدکه فرقم افسر نقش قدم یابد

اگر گامی فرود از اوج استغنا نهی پا را

بکش پا را ز بزم غیر، اینک چشم و دل حاضر

نمی زیبد سرت گردم، که نازیبا نهی پا را

جبین رفتگان خاک است، بی پروا چه می تازی؟

سبک تر نه که بر آیینهٔ سیما نهی پا را

ز طوق عرشیان خلخال بندد ناقهٔ شوقت

اگر مردانه چون ما، بر سر دنیا نهی پا را

نسازد گر به ساحل تخته بندت خشکی مشرب

چو موج خوش عنان، سرمست بر دریا نهی پا را

اگر نعلین جسم تیره را از پا برون آری

به چشم روشنان عالم بالا نهی پا را

ز آب و گل توانی چون مسیحا گر برون آمد

ازین کاخ دنی، بر طارم اعلا نهی پا را

رمیدن هر کجا پیمایدت، جام سبک روحی

زمین رطل گران گیرد، چو بر خارا نهی پا را

اگر پای شرف در دامن غیرت کشیدستی

دریغستت اگر بر دامن دارا نهی پا را

به فرش بوریا، گر چیده ای گل از شکر خوابی

خلد خارت، اگر بر بستر دیبا نهی پا را

توانی تکیه زد پاینده بر تخت سلیمانی

چو بیرون از طلسم جسم جان فرسا نهی پا را

قدم گر در رَهِ دیر مغان سنجیده بگذاری

شود محراب طاعات جبین، هر جا نهی پا را

حزین از رهروان رفته، این مصرع بود یادم

سبک رو آنچنان کامروز، بر فردا نهی پا را