گنجور

 
حزین لاهیجی

از اشک لاله رنگ گلی در کنار کن

شاخ خزان رسیدهٔ خود را بهار کن

مگذار رزق خاک شود مشت خون من

ای شوخ سرگران، کف پایی نگار کن

از ساغر کرام نصیبی ست خاک را

ته جرعه ای به کار من خاکسار کن

ازکار دل به عشق گره باز می شود

این دانهٔ سپند به آتش نثار کن

بی طاقتی کمال دهد کار عشق را

اوّل به غمزه غارت صبر و قرار کن

دیوانه را ز بند، شکوه دگر بود

دل را اسیر سلسله ی تابدار کن

همچون سبو به جرعه، می ام در گلو مریز

میخانه را به کام من میگسار کن

خالی کفت ز دامن مطلب حزین چراست؟

دستی چو شانه، در شکن زلف یارکن