گنجور

 
حزین لاهیجی

گناهی نیست عالم سوزی آن آتشین رو را

عنان داری نیارد کرد آتش، گرمی خو را

ز بوی پیرهن، دیدار بیند پیر کنعانی

به هر کسوت شناسد عشق، حسن آشنا رو را

محال است، آب تیغ تند خویی، بر لب خشکی

که داند جوهر شمشیر ناز، آن چین ابرو را

به دور حلقه های زلف او از دفتر خوبی

قلم پرداز قدرت حلقه گیرد، چشم آهو را

من و پیشانی تسلیم و خاک رهگذار او

جبین از صندل بتخانه، گر شاد است هندو را

نجوید دل، تغافل شیوه مژگانش به ایمایی

گران افتاده لنگر، تیغ بازان جفا جو را

نزاع کفر و دین برخاست تا برقع برافکندی

کند شیخ و برهمن، سجده، آن محراب ابرو را

نباشد در خور هر بینوایی گنج باد آورد

به دامان صبا مگشای آن مشکینه گیسو را

به هر آشفته مغزی، بر میفشان عنبرین کاکل

دماغ بو شناسان می شناسد نکهت مو را

می گلگون بخواه از ساقی سنبل بناگوشی

بهار از سبزه خط، کرده زنگاری، لب جو را

حزین از لاف دارد با نی من، همسری بلبل

خدا اجری دهد ما را و انصافی دهد او را