گنجور

 
حزین لاهیجی

چو لاله با چمن حسن و عشق، خوست مرا

می مجاز و حقیقت به یک سبوست مرا

ز نکهت نفسم می دمد بهار، که دل

ز داغ عشق تو چون نافه مشکبوست مرا

به گرد بام و درم دیر و کعبه می گردد

از آن زمان که به درگاه عشق، روست مرا

ز خود تهی شده ام چون نی و ز ناله پرم

خروش درد تو پیچیده درگلوست مرا

عقیق صبر، زبانم به کام حسرت سوخت

مکیدن لب لعل تو، آرزوست مرا

گدای عشقم و ناید فرو به مهر سرم

می چو آتش سوزنده در سبوست مرا

به راه صبح ندارم چراغ دیده، حزین

که داغ بر جگر و سینه بی رفوست مرا